رمان j_k
پارت ۱۳
وارد زمین شمشیر زنی شدم. جنونگ کوک، چا اون وو، چا و چو در کنار زمین ایستاده بودن.
سویو هم در وسط زمین. وارد زمین شدم.
اون وو: ات هنوز دیر نشده بیا کنار... کوک تو یک چیزی بگو...
کوک:😶(بع ظاهر بی خیال ولی درونش اشوب).
ات: نگران نباش من با اون دختره تان ات فرق دارم من پارک اتممممم .
و به سمت سویو حمله کردم. اونم به سمتم امد. من بزن اون بزن. من بدو. اون بدو . تقریبا یک نیم ساعتی اینطور بود که بازو سویو توسط من زخمی شد. سویو روی پاش نیست و دستشو گذاش رو زخم و روبه کوک ناله کرد. اما کوک محلش نداد و فقط نگاه میکرد. نگاهم رو از چهره بی خیال کوک گرفتم و نیشخندی به سویو زدم که خیلی عصبانی بود. ناخواسته تو فکر رفتم. (چرا... چرا من دارم با سویو میجنگم. اونم به خاطر کوک... چرا من انقدر خوشحالم که سویو شکست خورده. یعنی... یعنی من... کوک... دوست دارم)
کوک: اتتتتت(داد)
که با صدای کوک از فکر در امدم که دیدم سویو با چهره ای وحشتناک داره به سمتم حمله میکنه . همین که به سمتم امد جای خالی دادم و سر شمشیرش به دستم کشیده شد و باعث شد که یک خراش کوچیک رو دستم بندازه.
کوک: اتتتتت(نگران).
نگاهی به دستم انداختم. و بعد نگاهی به کوک که نگران داشت به سمتم می امد. نمیدونم چرا اما غش کردم و تاریکی مطلق....
........
کوک : اتتتتت.... ات... خوبی.... صدای منو میشنوی...
چشمامو باز کردم. و کوک رو دیدم که بالای سرم بود و داشت باهام حرف میزد. کمی چشمامو باز بسته کردم که دیدم. اون وو بالای سرمه.با دیدنش داد زدم و اونم ترسید.
اون وو:چته ترسیدم..
ات: پس... پس کوک کو...
اون وو: اون کار داشت رفت .
ات: چی رفت...مگه اون نبود...
«فلش بک به وقتی که ات غش کرد. »
چا اون وو: اتتتتت(داد)
و بدو بدو به سمت ات دوید و اونو بغل کرد...
کوک: اون وو اونو ببر اتاقش
و دست سویو رو گرفت و بردش.
«فلش بک به حال»
ات: چیییی. اون احمق... فکر کردم اون منو اورده اینجا. عهههههه(داد)
اون وو: چته... خل...
ات(یعنی اون... اون نبود... کوک اون دختره هر*زه رو نجات داد و برد اتاقش... منی که زنشم رو نجات نداد..)
ات: اصلا چرا مهمه (داد).
اون وو: چته...( ترسیده)مخت تاب برداشته
ات: هی... اون وو تو مطمعنی که کوک سویو رو برد.
اون وو: اره با همین دوتا چشمام دیدم که سویو رو بغل کرد و برد.
ات: ایشششششش(داد).
ندیمه: بانو عالیجناب اینجا هستن.
ات: چی... او... اون ... امد....(تعجب).
اون وو: اره دیگه... وقتی بیهوش بودی همش اسم اونو صدا میزنی منم رفتم ازشون خواستم بیان...
ات: چی... اسم اونو صدا میزدم.
اون وو: اره همش میگفتی... کوک... جونگ کوک... کوکی... (اداشو درمیاره).
ات: ایشششششش ساکت باش.
کوک وارد میشه و همه بهش تعزیم میکنند. کوک به سمت ات میاد و رو به اون وو .
کوک: کارم داشتی...
اون وو: بله عالیجناب یعنی من کارتون ندارم ات کارتون داره.
کوک: ات؟..
اون وو نیشخندی میزنه : بله زمانی که ات بی هوش بود. همش...
که ات وسط حرفش میپره.
ات: من... من چی هاااا.
اون وو: اون همش...
ات میپره رو تخت و دهن اون وو رو میگیره..
ات: من چییییی(تهدید امیز)
کوک:😐... خوب بزار حرف بزنه تا بفهمم تو چی کار کردی...
ات: لازم نکرده... شما برو به اون دختره خاله جونت برس... اهان راستی حالش خوبه...
کوک: ولی برام سواله تو چرا غش کردی.
ات: چی... من؟...
کوک: اره توکه فقط یک خراش کوچیک دیدی.
ات: حتما... حتما ترسیدم....
اون وو: اوه اوه جا داره به قسمت های بد کشیده میشه. عالیجناب با اجازه ما اتاق رو ترک میکنیم. بچه ها همه بریم بیرون.
و همه از اتاق میرن بیرون... .
ات: نگفتی حاله دختر خاله جونت چطوره... چرا امدی اینجا... ایشون تنها نیستن...
کوک نیشخندی میزنه : حالش خوبه... ولی انگار حال تو بهتره... حالا که کاری نداری من میرم ببینم سویو چطوره.
و به سمت در راه میره...
ات: نه...
کوک:😐
ات: نرو... یعنی... بچه باباشو می خواد...
کوک : بچه... منو می خواد...
ات : چی؟ خوب... خوب اره دیگه.
کوک نیشخندی میزنه و به سمت ات میره.
کوک : خوب حالا باید با این بچه چی کار کنیم...
ات همونطور که روی تخت ایستاده :هااا... نمیدونم...
کوک : خوب بزار... اگر که... این خانم روی تخت به خوابه شاید بچه راحت تر باشه...
ات : اهان... پس... من میگیرم می خوابم تا اون راحت تر باشه... اره این فکر خوبیه...
ات رو زانو هاش می شینه و کوک کمکش میکنه که بخوابه ولی ات پاش میره روی دامنش و محکم میفته روی تخت و کوک رو همراه با خودش به تخت میکشونه.
اینم پارت جدیدی نظراتونو تو کامنت ها بگید. ممنون بابت حمایت هاتون 💜
شرایط پارت بعد.
۱۰لایک
۱۰کامنت
وارد زمین شمشیر زنی شدم. جنونگ کوک، چا اون وو، چا و چو در کنار زمین ایستاده بودن.
سویو هم در وسط زمین. وارد زمین شدم.
اون وو: ات هنوز دیر نشده بیا کنار... کوک تو یک چیزی بگو...
کوک:😶(بع ظاهر بی خیال ولی درونش اشوب).
ات: نگران نباش من با اون دختره تان ات فرق دارم من پارک اتممممم .
و به سمت سویو حمله کردم. اونم به سمتم امد. من بزن اون بزن. من بدو. اون بدو . تقریبا یک نیم ساعتی اینطور بود که بازو سویو توسط من زخمی شد. سویو روی پاش نیست و دستشو گذاش رو زخم و روبه کوک ناله کرد. اما کوک محلش نداد و فقط نگاه میکرد. نگاهم رو از چهره بی خیال کوک گرفتم و نیشخندی به سویو زدم که خیلی عصبانی بود. ناخواسته تو فکر رفتم. (چرا... چرا من دارم با سویو میجنگم. اونم به خاطر کوک... چرا من انقدر خوشحالم که سویو شکست خورده. یعنی... یعنی من... کوک... دوست دارم)
کوک: اتتتتت(داد)
که با صدای کوک از فکر در امدم که دیدم سویو با چهره ای وحشتناک داره به سمتم حمله میکنه . همین که به سمتم امد جای خالی دادم و سر شمشیرش به دستم کشیده شد و باعث شد که یک خراش کوچیک رو دستم بندازه.
کوک: اتتتتت(نگران).
نگاهی به دستم انداختم. و بعد نگاهی به کوک که نگران داشت به سمتم می امد. نمیدونم چرا اما غش کردم و تاریکی مطلق....
........
کوک : اتتتتت.... ات... خوبی.... صدای منو میشنوی...
چشمامو باز کردم. و کوک رو دیدم که بالای سرم بود و داشت باهام حرف میزد. کمی چشمامو باز بسته کردم که دیدم. اون وو بالای سرمه.با دیدنش داد زدم و اونم ترسید.
اون وو:چته ترسیدم..
ات: پس... پس کوک کو...
اون وو: اون کار داشت رفت .
ات: چی رفت...مگه اون نبود...
«فلش بک به وقتی که ات غش کرد. »
چا اون وو: اتتتتت(داد)
و بدو بدو به سمت ات دوید و اونو بغل کرد...
کوک: اون وو اونو ببر اتاقش
و دست سویو رو گرفت و بردش.
«فلش بک به حال»
ات: چیییی. اون احمق... فکر کردم اون منو اورده اینجا. عهههههه(داد)
اون وو: چته... خل...
ات(یعنی اون... اون نبود... کوک اون دختره هر*زه رو نجات داد و برد اتاقش... منی که زنشم رو نجات نداد..)
ات: اصلا چرا مهمه (داد).
اون وو: چته...( ترسیده)مخت تاب برداشته
ات: هی... اون وو تو مطمعنی که کوک سویو رو برد.
اون وو: اره با همین دوتا چشمام دیدم که سویو رو بغل کرد و برد.
ات: ایشششششش(داد).
ندیمه: بانو عالیجناب اینجا هستن.
ات: چی... او... اون ... امد....(تعجب).
اون وو: اره دیگه... وقتی بیهوش بودی همش اسم اونو صدا میزنی منم رفتم ازشون خواستم بیان...
ات: چی... اسم اونو صدا میزدم.
اون وو: اره همش میگفتی... کوک... جونگ کوک... کوکی... (اداشو درمیاره).
ات: ایشششششش ساکت باش.
کوک وارد میشه و همه بهش تعزیم میکنند. کوک به سمت ات میاد و رو به اون وو .
کوک: کارم داشتی...
اون وو: بله عالیجناب یعنی من کارتون ندارم ات کارتون داره.
کوک: ات؟..
اون وو نیشخندی میزنه : بله زمانی که ات بی هوش بود. همش...
که ات وسط حرفش میپره.
ات: من... من چی هاااا.
اون وو: اون همش...
ات میپره رو تخت و دهن اون وو رو میگیره..
ات: من چییییی(تهدید امیز)
کوک:😐... خوب بزار حرف بزنه تا بفهمم تو چی کار کردی...
ات: لازم نکرده... شما برو به اون دختره خاله جونت برس... اهان راستی حالش خوبه...
کوک: ولی برام سواله تو چرا غش کردی.
ات: چی... من؟...
کوک: اره توکه فقط یک خراش کوچیک دیدی.
ات: حتما... حتما ترسیدم....
اون وو: اوه اوه جا داره به قسمت های بد کشیده میشه. عالیجناب با اجازه ما اتاق رو ترک میکنیم. بچه ها همه بریم بیرون.
و همه از اتاق میرن بیرون... .
ات: نگفتی حاله دختر خاله جونت چطوره... چرا امدی اینجا... ایشون تنها نیستن...
کوک نیشخندی میزنه : حالش خوبه... ولی انگار حال تو بهتره... حالا که کاری نداری من میرم ببینم سویو چطوره.
و به سمت در راه میره...
ات: نه...
کوک:😐
ات: نرو... یعنی... بچه باباشو می خواد...
کوک : بچه... منو می خواد...
ات : چی؟ خوب... خوب اره دیگه.
کوک نیشخندی میزنه و به سمت ات میره.
کوک : خوب حالا باید با این بچه چی کار کنیم...
ات همونطور که روی تخت ایستاده :هااا... نمیدونم...
کوک : خوب بزار... اگر که... این خانم روی تخت به خوابه شاید بچه راحت تر باشه...
ات : اهان... پس... من میگیرم می خوابم تا اون راحت تر باشه... اره این فکر خوبیه...
ات رو زانو هاش می شینه و کوک کمکش میکنه که بخوابه ولی ات پاش میره روی دامنش و محکم میفته روی تخت و کوک رو همراه با خودش به تخت میکشونه.
اینم پارت جدیدی نظراتونو تو کامنت ها بگید. ممنون بابت حمایت هاتون 💜
شرایط پارت بعد.
۱۰لایک
۱۰کامنت
- ۳۴.۳k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط